امیـــــــــد (وجد سابق)

برخیز برادر! اینک زمان وجد است...

امیـــــــــد (وجد سابق)

برخیز برادر! اینک زمان وجد است...

این است خلاصه زندگی ما:

سه نقطه؛ نقطه سر خط.

عروسک

چه بخواهیم چه نخواهیم

چه قبول کنیم چه نکنیم

چه هر کاری کنیم و نکنیم

ما عروسکانی بیش برای خالق خود نیستیم.

داستان عشق و عاشقی

دوست داری یه داستان عاشقانه رو با هم شروع کنیم؟

خوب اول من یواش یواش عاشقت میشم. هی بیشتر دوستت دارم. اما خوب تو این طوری نیستی. یعنی خوشت نمیاد. سعی می کنی منو از سر خودت وا کنی. میگی برو بی خیال. اما ته دلت از من بدت نمی آد. فقط همین. اما خوشت هم نمی آد. اما من هی بیشتر دوستت دارم. بهت اس ام اس میدم. زنگ می زنم. داستان می گم. شعر می خونم. ازت می خوام بریم بیرون. تو برات فرقی نمی کنه. اما واسه تنوع قبول می کنی.

کمی میگذره. تو هم یه کمی از من خوشت میاد. اما نه به اندازه من. بیشتر با هم اخت میشیم. تا اینکه عاشق هم میشیم. میشه یه داستان عاشقانه کامل.

اما خوب درسته که اینجا واسه پایان داستان خیلی قشنگه. اما ادامه پیدا میکنه. تو هی بیشتر عاشق میشی. اما من دچار افکار پوچ گرایانه میشم. خوب که چی؟ عشق و عاشقی واسه چی؟ تو دوستم داری. زیادتر. من هم دوستت دارم. اما فکرای دیگه هم تو سرمه. تو میگی بیا برای همیشه واسه هم باشیم. اما من میگم نه این زندگی نیست. من فکر میکنم که باید دنبال چیزای دیگه بگردم.

و عشق دیگه واسم بی معنی میشه. دیگه حوصله اش رو ندارم. اما تو در عشق غوطه ور میشی. اما باید رفت. این داستان اینجوری تموم میشه. البته نقش تو و من رو میشه عوض کرد. هر کدوم رو که بخوای. داستان ولی اینجوریه. آره...

نامه ای بعد مدتها

این متنی است که برای کسی که شش سال پیش دیدمش و تازگیها در نت دیدمش فرستادم:

«برای ... ی عزیز

اینکه الان بعد از این همه مدت این ها را که میگم حتماً یه کم عجیب به نظر می رسد. برای خودم هم. اما آدمها عوض میشن. خیلی هم عوض میشن. برای خودم قدیم تر ها گفتن سخت بود و نه حتی سخت که لزومی هم نداشت. و اکنون دلیلی برانی نگفتن نمی دانم. چرا نباید گفت؟

خیلی کم شما را دیدم. یادت که هست؟ در یک سفر دانشجویی بود. و همان بود و دیگر ندیدمتان. الان حتی آن سفر و به کجایش و با که خوب یادم نمی آد. اما شما در خاطرم برای همیشه ماندی. و بسیار به نظرم شریف، خوب و دوست داشتنی آمدی. همین! همین را می خواستم بگویم!!

فکر میکنم گفتن اینکه دیگران را دوست داری و به نظرت خوب و مهربان هستند کار بدی نباشد. خواستم فقط این کار را بکنم. و اینکه همیشه هستی. البته شاید اگر آن موقع ها – سالها پیش – اینگونه بودم که اکنون، همه چیز جور دیگری میشد.

برایت آرزوی همه ی چیزهای خوب – مثل خودت - را دارم.»

امروز نامه

امروز برای پایان نامه ام رفتم پیش کسی که یکی از دوستانم معرفی کرده بود. کارهایی که کرده بودم رو نشونش دادم. یه مقدار نگاهی کرد و بالا پایین کرد و گفت اینا چرت و پرت محضه. البته او از کلمات بدتری استفاده کرد که من نمی تونم اینجا بیارم. خوب حالا چیکار کنم؟

اما دیگه اینکه چند روز بود که همه چی خوب بود: گل و بلبل، عافیت و سلامت. روی خوش زندگی. اما دوباره همه چی مثل قبل شد. این روزگار چشم نداره یه هفته خوشی ما رو ببینه. ای تف به این روزگار. البته هنوز چیزای امیدوار کننده هست، مثلاً اینکه کشور ما یه «هواپیمای ایرباس» رو به کشور دوست و برادر «عراق» هدیه داده.

از پایان نامه نوشتن دیگه حالم داره به هم میخوره! نمیفهمیم زندگی چی هست. خداجون تمومش کن راحت شیم دیگه