امیـــــــــد (وجد سابق)

برخیز برادر! اینک زمان وجد است...

امیـــــــــد (وجد سابق)

برخیز برادر! اینک زمان وجد است...

نیایش

زبان خاموش می شود، عقل از کار می افتد و وجود حیران می شود – فقط در برابر مزمزه کردن قطره ای از تجلی صفات و تابش نور آفتابت. پس چگونه خواهد شد، اگر بی نقاب چشمان ما به جمال خورشیدت روشن شود؟ که براستی آن زمان تاب و توانی برایم، و دیگر منی، نخواهد بود.

در پرده هایی. و نقاب ها. و پرده ها و نقاب ها همه از کژی رفتار ما. و ما مشغول به غیر تو، غافل در پی عمارت این عالم.

بی دید، بی گفت، بی شنید، اینچنین واله و شیدا شدم؛ زودا که بمیرم لحظه ای که کمی –فقط کمی- رخ بنمایی.

مرغ دلم بی تاب شده است. غوغایی است در درون، نعره ها و فریاد ها، شیپور ها و طبل ها و سنج ها؛ در همان حال قلم و دست و زبان و عقل خامشند و حیران.

آه... چه می گویم؟

خدایا؛ خود را به من ده و مرا از خودم بگیر

        خدایا؛ مرا از دست خودم نجات ده و وارهان

        خدایا؛ ملک و پادشاهی عالم به من ده

        خدایا؛ حیات در همسایگی و در آغوشت را به من ده

        خدایا؛ اینجا چقدر از تو دورم و گاه نزدیکم، گاهی که تو را دارم و گاهی که ندارم...

نظرات 1 + ارسال نظر
Saleh یکشنبه 15 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 10:00 ق.ظ

نه عزیز دل؛ من شما را سر کار نگذاشته‌ام. اما دولت فرانسه من را چرا. ویزا هنوز نیامده است. چندین نفر دیگر هم شرایطی مشابه من دارند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد