زبان خاموش می شود، عقل از کار می افتد و وجود حیران می شود – فقط در برابر مزمزه کردن قطره ای از تجلی صفات و تابش نور آفتابت. پس چگونه خواهد شد، اگر بی نقاب چشمان ما به جمال خورشیدت روشن شود؟ که براستی آن زمان تاب و توانی برایم، و دیگر منی، نخواهد بود.
در پرده هایی. و نقاب ها. و پرده ها و نقاب ها همه از کژی رفتار ما. و ما مشغول به غیر تو، غافل در پی عمارت این عالم.
بی دید، بی گفت، بی شنید، اینچنین واله و شیدا شدم؛ زودا که بمیرم لحظه ای که کمی –فقط کمی- رخ بنمایی.
مرغ دلم بی تاب شده است. غوغایی است در درون، نعره ها و فریاد ها، شیپور ها و طبل ها و سنج ها؛ در همان حال قلم و دست و زبان و عقل خامشند و حیران.
آه... چه می گویم؟
خدایا؛ خود را به من ده و مرا از خودم بگیر
خدایا؛ مرا از دست خودم نجات ده و وارهان
خدایا؛ ملک و پادشاهی عالم به من ده
خدایا؛ حیات در همسایگی و در آغوشت را به من ده
خدایا؛ اینجا چقدر از تو دورم و گاه نزدیکم، گاهی که تو را دارم و گاهی که ندارم...
نه عزیز دل؛ من شما را سر کار نگذاشتهام. اما دولت فرانسه من را چرا. ویزا هنوز نیامده است. چندین نفر دیگر هم شرایطی مشابه من دارند.