امیـــــــــد (وجد سابق)

برخیز برادر! اینک زمان وجد است...

امیـــــــــد (وجد سابق)

برخیز برادر! اینک زمان وجد است...

مزخرفیات (۱)

دکمه های کیبورد آروم و ساکت جلومن. هر از گاهی یکی رو فشار میدم. یه مقدار از صفحه سفید مانیتور سیاه میشه. اما هیچ چیز قشنگی ازش در نمیاد. قبلاً ها وقتی به تو فکر میکردم همینجور کاغذ بود که جلوم سیاه میشد. واسه خودم خوش بودم که مینویسم. اما الان چی؟ هیچی . همه حرفا نزده از بین میرن. اصلاً حرفی نمونده راستش. میشینم هی روزنامه می خونم. هی می چرخم.خبراهای سیاسی میخونم. حرص میخورم. به کارای خودم نمی رسم. حوصلشون رو ندارم. اصلن کی گفته اونا کارای منن؟ حالا یه پایان نامه مزخرف کمتر. این همه پایان نامه چرت و پرت واقعا چی شدن؟ پریشب تصمیم گرفتم نویسنده بشم! قبل از خواب. چون خوابم نمی برد! فصل اول رمانم رو هم با خودم گفتم. الان یادم نیست چی بود. فقط میدونم که با همین موضوع که می خوام نویسنده شم شروع شده بود. دیشب اما قبل خواب داشتم یه بیانیه سیاسی می نوشتم. اما چون حس نوشتن و تایپ نداشتم رهاش کردم. اما الان دارم مینویسم چون هیچ خبری نیست! خوب، واقعاً نویسندگی کار سختی نیست. این همه نوشته های مزخرف هم دلیل اثباتش. البته میشه بحث های جامعه شناختی هم کرد یا دکون روانشناسی و اینجور چیزا. البته الان بازار امام زمان بینی و غیب گویی و شفا دادن هم زیاده.

میبینی این لاطائلات رو؟ ببین از بعد اون ماجراها من اینجوری شدم ها. قبلاً اگه عاقل نبودم کسی هم نمی فهمید دیوانه ام، اما الان رسماً تابلو شده زده به کلم، آره؟ راستی هنوز آینه ای با قاب چوبی رو یادت میاد؟ من که داره یادم میره.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 27 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 04:58 ب.ظ

سلام .نمی دونم چرا همه تصمیمات مهم آدم قبل از خواب گرفته می شن!لابد اینم یه فلسفه ای داره!
اما به هر حال بهت تبریک میگم. تصمیم خوبی گرفتی.اینجوری لا اقل حرفی توی دلت نمی مونه اما مواظب باش حرفات باعث گمراهی کسی نشه که یه جورایی واست باقیات الصالحات می شه!!!
نویسندگی شاید کار سختی نباشه اما به انتها رسوندن داستان کار هر کسی نیست پس تمام تلاشت و بکن.
در ضمن با رمان نویسی بیش از بقیه ی نوشته هاموافقم.شاید همون کاغذ نوشته های قدیم کمی به دردت بخوره.هر چند میدونم که من اون نیروی محرکه واسه نوشته هات نبودم این که گفتی تعارفی بیش نبود؛اماخوشحال می شم اولین خواننده ی رمانت باشم البته اگه عمری باقی باشه
.میتونی اسمشم همون آینه ای با قاب چوبی بذاری که اون دزد گرامی نوش جان فرمودند.مبارکشون باد!!!

حالا واقعاٌ رسماٌ دیوونه شدی؟ اما بدت نیادا- زمینشو داشتی: نداشتی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد