امیـــــــــد (وجد سابق)

برخیز برادر! اینک زمان وجد است...

امیـــــــــد (وجد سابق)

برخیز برادر! اینک زمان وجد است...

خداحافظ

امروز کارت دانشجویی ام را هم تحویل دانشگاه دادم و رسماْ از دنیای دانشجویی خداحافظی کردم و تا چند روز دیگر به دنیای سربازی/پادگانی سلام خواهم کرد.

خوب زندگی همین است دیگر. دارم تلاش می کنم که احساس خوبی داشته باشم.

فعلاْ همین.

پارادوکس

دیگر امیدی به آینده ندارم. امید اجتماعی و انتظار روز های روشن برای جامعه و ملت و مملکت را کاملاْ از دست داده ام.

در عین حال از زندگی لذت می برم و همه چیز فعلاْ به نظرم خوب است. بخش شخصی زندگی کاملاْ خوب است.

این هم یک پارادوکس با مزه ی زندگی در این فضا و مملکت است.

رهایی

خود را رها کن...

خود را پیدا کن...

عشق

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم... ادامه مطلب ...

شرح حال

از طنز و شوخی که دیگر کاری بر نمی آید.
جالب تر اینکه از صراحت هم کاری بر نمی آید.

با این وضعیت چه خاکی باید بر سر کرد نمی دانم!

--------------------

بازی زندگی کماکان ادامه دارد! تو می گویی باران و خورشید بر سرت خراب می شود. تو می گویی عشق و نفرت گریبانت را می گیرد. تو می گویی بازی و حماقت گریبانت را می گیرد.
خلاصه بد وضعی است.

روز معلم

برای یکی از معلمان قدیمی به اتفاق چند تن از رفق هدیه ای بردیم و در کنارش نوشته ای نیز بردیم. آن متن را من نوشتم:

«

به نام خدا

محضر دوست و استاد گرانقدر آقای ... عزیز

مهربانی ها و لطف های بی کران شما آن چنان بر وجود یکایک ما اثر کرده است که محبت و ارادت ما بر آستان شما را دیگر حسابی و آغاز و پایانی نیست و این محبت هر روز، هر لحظه و هر دمی آن چنان در قلب های ما جاری است که پنهان نمی توانیم داریمش. و چگونه می توان آن مهربانی ها را جبران کرد حال آنکه جبران ناشدنی است و سرهای ما از خجلت ناتوانی در سپاسگذاری به پیش افکنده؟

باری برخی ایام و روزها بهانه ای به دست می دهد تا شمه ای از احساسات درون را تقدیم حضرتش کنیم، هرچند که خود می دانیم که پای ملخی نزد خان سلیمانی بردن است و نه لایق محضرش، بل فقط نشان دهنده ارادت ما.

شاگردان همیشگی شما

اردی بهشت 87

 »

 

ساده لوح

روزگار کماکان با سرعتی وصف ناپذیر در گذر است و هیچ برای ما نمی ماند جز خاطراتی که گاه همراه شیرینی و گاه حسرت است

انگار زندگی معجونی از حسرت ها و امیدهاست

و برای من حسرت هایش همیشه بیش از امیدها بوده

چه می شود کرد؟ هیچ

پس بگذار که بگذریم. بگذار گذشته بگذرد و آینده بیاید

اکنون که به پشت سر و پیش رو نگاه می کنم بسیار دلتنگ می شوم

از پشت سری که آن چنان رفت که هیچ نمانده، و پیش رویی که امیدی به آن نیست

اما راستش را بخواهی فهمیده ام که در زندگی، گاهی بهتر است که آدم کمی ساده لوح باشد. واقع بینی زیاد آدم را می میراند. کمی ساده لوحی، خوش باوری و حماقت نسبت به زندگی خوب است. رندگی را کمی قابل تحمل تر می کند

پس بیا کمی ساده لوح تر باشیم. زیاد خودمان، آدم های دیگر، محیط و همه چیز را جدی نگیریم