نیایش

زبان خاموش می شود، عقل از کار می افتد و وجود حیران می شود – فقط در برابر مزمزه کردن قطره ای از تجلی صفات و تابش نور آفتابت. پس چگونه خواهد شد، اگر بی نقاب چشمان ما به جمال خورشیدت روشن شود؟ که براستی آن زمان تاب و توانی برایم، و دیگر منی، نخواهد بود.

در پرده هایی. و نقاب ها. و پرده ها و نقاب ها همه از کژی رفتار ما. و ما مشغول به غیر تو، غافل در پی عمارت این عالم.

بی دید، بی گفت، بی شنید، اینچنین واله و شیدا شدم؛ زودا که بمیرم لحظه ای که کمی –فقط کمی- رخ بنمایی.

مرغ دلم بی تاب شده است. غوغایی است در درون، نعره ها و فریاد ها، شیپور ها و طبل ها و سنج ها؛ در همان حال قلم و دست و زبان و عقل خامشند و حیران.

آه... چه می گویم؟

خدایا؛ خود را به من ده و مرا از خودم بگیر

        خدایا؛ مرا از دست خودم نجات ده و وارهان

        خدایا؛ ملک و پادشاهی عالم به من ده

        خدایا؛ حیات در همسایگی و در آغوشت را به من ده

        خدایا؛ اینجا چقدر از تو دورم و گاه نزدیکم، گاهی که تو را دارم و گاهی که ندارم...