پ. ن.

دفاع تموم شد.

و من باید از دنیای دانشجویی خداحافطی کنم.

اما مگه میشه؟

تصور اینکه دانشجو نباشم برام سخته.

سالهاست که به دانشجو بودن عادت کردم.

امروز از اتفاق تولدم هم بود.

من از روز تولدم اصلاً خوشم نمی آد.

آدم رو به شدت یاد پیر شدن می اندازه.

یادمه اولین بار که این احساس رو داشتم، هفت سال پیش بود.

4 دی 79. سالگرد تولد بیست سالگی و ورود به دهه سوم.

خیلی عجیب و سخت و دردآور بود.

و حالا –چه زود- هفت سال از اون روز می گذره.

4 دی ها می آن و می رن.

اما امروز به خاطر دفاع و تموم شدن این عذاب چند ماهه روز خوبی بود!