امیـــــــــد (وجد سابق)

برخیز برادر! اینک زمان وجد است...

امیـــــــــد (وجد سابق)

برخیز برادر! اینک زمان وجد است...

... نه

... نه، هلیا!

تحملِ تنهایی از گداییِ دوست داشتنْ آسانتر است.

تحملِ اندوه از گداییِ همه ی شادی ها آسانتر است.

سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدیِ حیات برخیزد.

چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟

مگر پوزش، فرزندِ فروتنِ انحراف نیست؟

نه هلیا...

بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمانْ التماس خواهند کرد.

 

مزخرفیات (۱)

دکمه های کیبورد آروم و ساکت جلومن. هر از گاهی یکی رو فشار میدم. یه مقدار از صفحه سفید مانیتور سیاه میشه. اما هیچ چیز قشنگی ازش در نمیاد. قبلاً ها وقتی به تو فکر میکردم همینجور کاغذ بود که جلوم سیاه میشد. واسه خودم خوش بودم که مینویسم. اما الان چی؟ هیچی . همه حرفا نزده از بین میرن. اصلاً حرفی نمونده راستش. میشینم هی روزنامه می خونم. هی می چرخم.خبراهای سیاسی میخونم. حرص میخورم. به کارای خودم نمی رسم. حوصلشون رو ندارم. اصلن کی گفته اونا کارای منن؟ حالا یه پایان نامه مزخرف کمتر. این همه پایان نامه چرت و پرت واقعا چی شدن؟ پریشب تصمیم گرفتم نویسنده بشم! قبل از خواب. چون خوابم نمی برد! فصل اول رمانم رو هم با خودم گفتم. الان یادم نیست چی بود. فقط میدونم که با همین موضوع که می خوام نویسنده شم شروع شده بود. دیشب اما قبل خواب داشتم یه بیانیه سیاسی می نوشتم. اما چون حس نوشتن و تایپ نداشتم رهاش کردم. اما الان دارم مینویسم چون هیچ خبری نیست! خوب، واقعاً نویسندگی کار سختی نیست. این همه نوشته های مزخرف هم دلیل اثباتش. البته میشه بحث های جامعه شناختی هم کرد یا دکون روانشناسی و اینجور چیزا. البته الان بازار امام زمان بینی و غیب گویی و شفا دادن هم زیاده.

میبینی این لاطائلات رو؟ ببین از بعد اون ماجراها من اینجوری شدم ها. قبلاً اگه عاقل نبودم کسی هم نمی فهمید دیوانه ام، اما الان رسماً تابلو شده زده به کلم، آره؟ راستی هنوز آینه ای با قاب چوبی رو یادت میاد؟ من که داره یادم میره.

نیایش

زبان خاموش می شود، عقل از کار می افتد و وجود حیران می شود – فقط در برابر مزمزه کردن قطره ای از تجلی صفات و تابش نور آفتابت. پس چگونه خواهد شد، اگر بی نقاب چشمان ما به جمال خورشیدت روشن شود؟ که براستی آن زمان تاب و توانی برایم، و دیگر منی، نخواهد بود.

در پرده هایی. و نقاب ها. و پرده ها و نقاب ها همه از کژی رفتار ما. و ما مشغول به غیر تو، غافل در پی عمارت این عالم.

بی دید، بی گفت، بی شنید، اینچنین واله و شیدا شدم؛ زودا که بمیرم لحظه ای که کمی –فقط کمی- رخ بنمایی.

مرغ دلم بی تاب شده است. غوغایی است در درون، نعره ها و فریاد ها، شیپور ها و طبل ها و سنج ها؛ در همان حال قلم و دست و زبان و عقل خامشند و حیران.

آه... چه می گویم؟

خدایا؛ خود را به من ده و مرا از خودم بگیر

        خدایا؛ مرا از دست خودم نجات ده و وارهان

        خدایا؛ ملک و پادشاهی عالم به من ده

        خدایا؛ حیات در همسایگی و در آغوشت را به من ده

        خدایا؛ اینجا چقدر از تو دورم و گاه نزدیکم، گاهی که تو را دارم و گاهی که ندارم...