امیـــــــــد (وجد سابق)

برخیز برادر! اینک زمان وجد است...

امیـــــــــد (وجد سابق)

برخیز برادر! اینک زمان وجد است...

ما روزی یه میلیون ضرر بی پولی مون رو میدیم

کمبود منابع مالی یا همون بی پولی همیشه مشکل بزرگیه که ما داریم. تو اقتصاد مثل اینکه یه چیزی هست به اسم عدم النفع. یعنی ضرر بالقوه ای که ما از نداشتن چیزی میکنیم. مثلا هر فاز از پروژه های عسلویه که دیرتر به بهره برداری برسند، به ازای هر روز  کشور حدود پنج میلیون دلار  ضرر می کنه. به این میگن عدم النفع. چون یک شریک داره از اون بهره برداری می کنه.

پیش خودم گفتم ماها با این حساب هممون داریم هر روز یه عالمه عدم النفع بی پولی مون رو میدیم. اینجاست که اون ضرب المثل معروف "ما روزی یه میلیون ضرر بی پولی مون رو میدیم" پایه علمی هم پیدا میکنه!

سئوالهای استاد

اگر در فضا و زمانی زندگی می کردیم که پیامبرانی هر از چندی در اطراف ما به رسالت مبعوث می شدند و جریان وحی هنوز ادامه داشت؛ در آن صورت:

  1. چگونه یک نقر که ادعای پیامبری دارد می تواند به تو اثبات کند که پیامبر است؟
  2. چرا به او ایمان می آوری و به دستوراتش عمل می کنی؟
  3. از او چه توقعی داری و می خواهی چه دستاوردی برایت داشته باشد؟ تو برای چه به دین آن پیامبر می گروی؟

ای فرزند آدم!

ای فرزند آدم!

 

در شگفتم چگونه تو با مردم انس می گیری

و به دیگران دل می بندی

در حالی که می دانی

تنها خواهی مرد

و می دانی تنها در قبر خواهی خفت

و تنها در پیشگاه من خواهی ایستاد

و تنها حساب پس خواهی داد...

یکی از هزاران گفتگو

- سلام

- سلام

- خوبی

- ممنون. تو خوبی

- هی شکر. میگذره. ملالی نیست جز دوری بعضیا

- خوب دیگه. باید بسازی

- چرا باید بسازم، وقتی میشه که دوری نباشه؟

- نمیشه. خودت هم میدونی که نمیشه

- آخه چرا نمیشه. همش میگی نمیشه

- وقتی همه چی تموم شده یعنی همه چی تموم شده. یعنی نه من نه تو

- خوب قبول که همه چی تموم شده. مگه نمیشه یه چی دیگه شروع شه؟

- من نمیخوام شروع شه

- چرا؟

- همون یه بار واسم کافیه

- مگه چه بدی داشت؟

- یعنی تو نمیدونی؟

- نه! به نظر من همش خوبی بود

- هه! داری خودتو گول میزنی

- من؟ من دارم خودمو گول میزنم یا تو؟ این تویی که همش داری فرار میکینی

- نه من فرار نمیکنم

- چرا تو میترسی. تو داری از خودت فرار میکنی

- اشتباه میکنی. فراری در کار نیست. خیلی ام راحتم

- داری به خودت دروغ میگی

- چرا باید دروغ بگم

- نمیدونم. شاید چون میترسی

- چه جوری بگم نمیترسم، از چیزی هم فرار نمیکنم. همه چی تموم شده و حالا هم خداحافظ. همین

- اشتباهت همینه دیگه. این راه تموم شدن و خداحافظ نداره

- یعنی چی؟ یعنی اگه آدم یه اشتباه کرد نمیتونه جلوش رو بگیره؟

- اشتباه؟

- خوب آره. یه جور اشتباه بود همه چی دیگه

- یعنی اون همه چیزای خوب، اون همه .. همه چی اشتباه بود؟

- نمیدونم. اما درست هم نبود

- شایدم تو درست میگی. هر چی چیزه خوب و دوست داشتنی بوده اشتباه بوده

- نه. اینو نگفتم. اما کار ما هم درست نبوده

- یعنی تو فکر میکنی هیچ چیز خوب نداشت؟

- چی داشته جز سختی و دردسر تموم کردنش

- تو همش فقط آخرشو میبینی. این همه چیزای قشنگ توش داشت

- اما آخرش همونه که من گفتم

- آخرشم میتونست بهتر باشه

- چه جوری؟ آخر چه جوری میتونه بهتر باشه

- نذاشتی که

- نذاشتم؟ بی انصاف نباش دیگه. دیگه چیکار میتونستم بکنم که نکردم

- یه جورایی جا زدی. کم آوردی شاید. یعنی هر دوتاییمون

- خب پس فقط گردن من ننداز

- من هیچوقت گردن تو ننداختم. خوب میدونی که نمیندازم

- الان که داری میندازی

- نه. میگم هر دوتاییمون. منم نمیدونستم چی کار کنم. اما میگم الان چرا اینجوری شدی؟

- چه جوری؟ خوب یه چیزی شد که نبایست میشد. حالا هم تموم. دیگه هم نمیخوام

- باشه. مثل همیشه هر جور تو میخوای... کاری نداری

- نه. مواظب خودت باش

- تو هم همینطور. قربانت

- خدافظ

- خدافظ

- خوب قطع کن دیگه

- خودت اول قطع کن

- تو زنگ زدی، خودتم قطع کن

- میدونی که قطع و پایان کار من نیست. کار خودته

- اِ.. بازم شروع کردی که

- چی رو شروع کردم

-...

-..

-.

-.

نشست مدیریت پروژه

خدمت شما عرض کنم ما، که کانون دانشجویی انجمن مدیریت پروژه ایران باشیم، داریم یک نشست علمی درباره ی

 چالش های رشته ی مدیریت پروژه در ایران از بعد آموزشی و کاربردی

برگزار می کنیم. تو این جلسه دکتر اسلامی، صبحیه، نظری و مهندس آدرم حضور دارند.

دوستانی که به بحث مدیریت پروژه و رشته ی مدیریت پروژه (و یا شخص ما!) علاقه دارند تشریف بیارند. این جلسه روز سه شنبه اول خرداد در سالن دکتر مشایخی دانشکده مدیریت و اقتصاد دانشگاه صنعتی شریف ساعت 5 بعد از ظهر برگزار می شود.

 

خبر این نشست رو می تونید در این خبرگزاری ها ببینید:

 خبرگزاری مهر  ،  خبرگزاری فارس ، ایسنا

من رسیدم

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که آن هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

 گیرنده : همسر عزیزم

 موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می یاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه.!!!

از وبلاگ عروسک کوکی

ظلم پذیری جامعه

چند روز پیش این ایمیل فورواردی برایم رسید. دیدم جالب است. آن را بدون هیچ تغییر و دخل و تصرفی اینجا می آورم:

در رادیو، مصاحبه‌ای پخش می‌شد راجع به مبازره با بدحجابی مردان و زنان! مشخص است که همه موافق بودند و حمایت می‌کردند. تا بالاخره نوبت به مردی رسید که در این جریانات گرفتار آمده بود و به جرم بدحجابی ماشینش برای چند روز توقیف شده بود (برای گرفتن خلافی و پرداخت جریمه‌ها و اجاره پارکینگ و ...). وی تنها جمله‌ای که گفت این بود که "لطفاً کاری کنید که ماشین ها را بتوان زودتر بازپس گرفت. چون ما ماشین ها را احتیاج داریم"!

 یاد حکایتی قدیمی افتادم اندر باب ظلم پذیری مردم ما که (یکی از روایت‌های) آن را اینجا با کمی سانسور برای شما نقل می‌کنم:

 می گویند در روزگارهای قدیم، شاهی بود که وزیر دانشمندی داشت. هزینه دربار زیاد بود و وزیر پیشنهاد افزایش مالیات‌ها را داد. شاه می ترسید که چنین کاری موجب شورش مردم شود. اما وزیر معتقد بود که مردم اهل شورش نیستند. برای اثبات ادعا آزمایشی ترتیب داده شد.

 گفتند هرکس که از دروازه های شهر عبور می‌کند، باید یک سکه طلا پرداخت کند.

خبری نشد. مردم می پرداختند و می‌رفتند.

تعداد سکه ها را به دو سکه، سه سکه و در نهایت ده سکه افزایش دادند.

خبری نشد. مردم همچنان می پرداختند و میرفتند.

تصمیم گرفتند آزمایش را تغییر دهند. گفتند کسانی بر دروازه بایستند و هر کسی که از دروازه می‌گذشت، یک بار مورد تجاوز قرار بگیرد.

شاه و وزیر منتظر نتیجه بودند اما باز هم صدای اعتراضی بلند نشد. تا این که سربازان روزی گفتند: اعلیحضرتا! مردی به شکایت آمده است! شاه و وزیر با هیجان گفتند مرد را بیاورید. مرد آمد. با لکنت و سختی گفت:

" اعلللی حضرتتتتا! خواستم تقاضا کننننم تعداد تجاوز کنندگان در ددددروازه ها را افزایش ددددهید تا مردم اینگوننننننه در صف‌های طویللللللل نایستندددد"!

راست می گویند که افسانه های هر ملتی از واقعیت های تاریخی آن ملت واقعی ترند!